آمَد و شُد



احساس می‌کنم که در یک محفظه‌ی شیشه‌ای کوچکِ چند جداره گیر افتادم، تک و تنها. هرچی حرف می‌زنم، فریاد می‌زنم، گریه می‌کنم و الکی می‌خندم صدایم به هیچ کجا نمی‌رسه و کسی جز خودم مخاطب حرف‌ها، صداها و ابراز احساساتم نیست. گاهی با تمام قدرتم تلاش می‌کنم که از این محفظه بیام بیرون، اما دریغ از یک نشانه‌ی امیدبخش برای رهایی. به این نتیجه می‌رسم که همه‌ی اون تقلاها و مشت و لگدها فقط و فقط جنگِ با خودمه و وقتی خسته و بی‌رمق به گوشه‌ای میفتم، با خودم فکر می‌کنم که باید به زندگی در این محفظه‌ی شیشه‌ای عادت کنم و باهاش کنار بیام. بعد از کمی تجدید قوا و باز محیط برام غیرقابل تحمل می‌شه. باید هرطور شده از این زندان بیام بیرون. دوباره شروع می‌کنم به مشت و لگد زدن و داد و فریاد و بعد از مدتی باز در هم می‌شکنم و زمین گیر می‌شم. این دور باطل و آزار دهنده مدام تکرار می‌شه. 

اطرافم تعداد زیادی محفظه‌های شیشه‌ای هست که آدم‌ها، درست مثل خودم، به تنهایی درش زندگی می‌کنن. هرکس در خلوت خودش مشغول یه کاریه؛ یکی برای این که این درد بی‌درمان رو تحمل کنه سعی می‌کنه که بیشتر وقت‌ها در خواب باشه، یکی کتاب می‌خونه، یکی فیلم می‌بینه، یکی نقاشی می‌کنه، یکی برای خودش سوالاتی  رو مطرح می‌کنه و خودش هم بهشون یه پاسخی می‌ده، یکی در خیالات بی سر و ته خودش سیر می‌کنه، یکی هم بی‌وقفه به دیواره‌های محفظه مشت و لگد می‌زنه و بد و بی‌راه می‌گه و. همه‌ی این‌ اتفاقات در یک سکوت سنگین و ملال‌آوری در حال رخ دادنه. 

بعضی وقتا با آدمای داخل محفظه‌های دیگه صحبت می‌کنم. از پشت شیشه‌ی چند جداره با لب خونی و زبان اشاره احساسات و افکارم رو باهاشون درمیون می‌ذارم. برای لحظات کوتاهی یک پیوندی، هرچند بی‌صدا و خیلی مختصر، با دیگری احساس می‌کنم و این یک دلگرمی آنی بهم می‌ده. گاهی میون این اشارات و لب‌ خونی‌ها لبخند محوی روی لب‌ها می‌شینه و نگاه‌ها با یک ظرافت خاصی به همدیگه تلاقی پیدا می‌کنن؛ اما این دلخوشی با  چشم به هم زدنی تموم می‌شه و دوباره به گوشه‌ای از محفظه پناه می‌برم و از شدت بی‌حالی نقش بر زمین می‌شم. انگار گسیختگی و تنهاییه که در این عالم اصالت داره و این ارتباطات نیم بند تنها در حکم فاصله‌های کوتاهی هستن در بین بی‌شمار پرده‌ی نمایشِ کسالت آور.

دوباره بلند می‌شم و می‌ایستم. همزمان آدمِ داخلِ محفظه‌ی روبرو هم ایستاد. این بار لبخند واضح‌تری بر لبانمون می‌شینه و نگاهمون طولانی‌تر بهم گره می‌خوره. یک آن میل به نزدیک شدن، میل به یکی شدن، میل به هم‌صدا شدن و میل به در هم آمیختن اوج می‌گیره. انرژی قوی و مهیبی زمین رو به لرزه درمیاره. نمی‌دونم منشا این انرژی از کجاست. چشمانم رو می‌بندم و دستانم رو به منظور قلاب کردن در دستانِ طرف مقابلم دراز می‌کنم. در کسری از ثانیه تمام محفظه‌های شیشه‌ای پودر می‌شن و در هوا پخش می‌شن و آدم‌ها یکی یکی به سوی همدیگه قدم برمی‌دارن. بی‌شمار دست در هم قلاب می‌شه و بی‌شمار تَن همدیگه رو دربر می‌گیره و از محفظه‌های شیشه‌ای چند جداره تنها ذراتِ معلق و درخشانی باقی می‌مونه که در هوا به رقصان خواهند بود.

حدیث ملاحسینی

اوایل مهر ۱۴۰۱

 


کودک بودیم، در خانه‌ی مادربزرگ، البته به نوجوانی هم کشیده شد. شب کف زمین تشک پهن می‌کردیم و همیشه قبل از خواب مادربزرگ وسایل تزئینی روی طاقچه را محض احتیاط» جمع می‌کرد. چه احتیاط و پیش‌بینیِ خطرِ شیرینی. و چقدر نمی‌دانستیم که یک روزی دنیا در بن‌بست‌ترین حالت ممکن خود قرار می‌گیرد.

حدیث ملاحسینی

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها